به یاد یکی از دخترهای کشاورز دهکده افتادم. نوزده ساله بود. با وجود این همین چند روز پیش بچه به بغل به نانوایی آمد. من هرگز به هیچ نوزادی توجه نداشتم ولی وقتی به این بچه نگاه کردم به نظرم رسید که حیرت زده به اطراف نگاه می کند. به این فکر افتادم؛ اگر این کودک میتوانست حرف بزند حتما میگفت که به چه جهان شگفت انگیزی پاگذاشته است. فکر میکردم باید به مادرش به خاطر به دنیا آوردن این بچه تبریک بگویم ولی حقیقت این بود که باید به بچه به خاطر به دنیا آمدنش تبریک میگفتم. باید بر روی شهروند جدیدمان خم میشدم و میگفتم: دوست کوچولوی من خوش آمدی. تو واقعا شانس آوردهای که به دنیا آمدهای.»
گاهی حرفهایی میزنیمکه هیچ عقل سلیمی اونو نمی پذیره . . .
گاهی عملی رو انجام میدیم که حتی افراد ( با عرض معذرت ) عادی جامعه اون عمل رو نکوهش می کنند
اصلا خودم
آره خودم
گاهی چنان افکار فیلسوفانه خودم رو به زور به خورد مردم میدم
چنان رفتار دیگران رو دیکتاتور گونه نقد می کنم که
اصلا به جهنم
هر طور که فکر می کنند بکنند
از چی میترسم
چرا نگران باشم
که منو دوست نداشته باشند
بایکوتم کنند
.
.
.
همین . . .
بعد انتظار داشته باشم که همه به نیکی از من یاد کنند ، به همین راحتی !؟
قبولم کنند و همه حرفا و اعمالی که دوست دارم در مورد من انجام بدن
میدونید . ولش کن عین کبک سرمونو کردیم تو برف
دوست ندارم درمانگر عشاق باشم، شاید دلیلش حسادت است. آخر من هم تشنه ی افسون عشقم. شاید هم دلیلش این است که عشق و روان درمانی از اساس با یکدیگر نمی خوانند. درمانگر خوب با تاریکی می جنگد و در جست و جوی روشنایی است، در حالی که عشق، به رمز و راز زنده است و به محض تفتیش فرو می ریزد؛ و من از جلاد عشق بودن بیزارم.
از تاختهایِ عشق ات نیز بپرهیز! گوشهنشین چه زود به سویِ هر کس که با او رو به رو شود دستِ دوستی دراز میکند.
چه خواستنی ست حال زمینی که دلش لک زده واسه یه نمه بارون تو دل گرم تابستون ، چه فریبندس آواز خوش پرنده ایی که صبحگاه در دل جنگلی سرسبز به امید در اومدن خورشید تابان و چه خوشتر و خواستنی ست حال دلی که منتظر دیدن روی لیلی . . حال دلم امروز اینجوره
براتون همه رو آرزو میکنم . به امید رسیدن همه عشاق به معشوقشون
من در میان کسانی هستم که با ذات من مخالف اند؛ و بدون آنکه تغییری اساسی در خودم ایجاد کنم به سختی می توانم خودم را با آنان وفق دهم. یک انسان آزاد تا زمانی می تواند در میان جاهلان زندگی کند که بتواند از علایق آنان اجتناب کند. یک انسان آزاد صادقانه زندگی می کند، نه فریب کارانه. فقط انسانهای آزاد برای یکدیگر مفیدند و می توانند دوستی ای واقعی را شکل دهند.
گاهی وقتها که احساس اندوه می کردم، به این علت بود که خود را غیر از آنچه بودم می پنداشتم و سپس برای بدبختی و دردمندی آن اشخاص احساس تاسف می کردم. به طور مثال، خود را مدرس دانشگاهی می پنداشتم که به مقام استادی نرسیده و کسی حاضر نیست به سخنرانی های او گوش بدهد؛ یا کسی که فلان نافرهیخته درباره اش بدگویی می کند، یا فلان شایعه پراکن درباره اش دروغ و شایعه می سازد؛ یا عاشقی که شیفته دختری است که به او توجه نمی کند؛ یا بیماری که به واسطه بیماری خانه نشین شده است؛ و یا اشخاص دیگری که به مصیبت های مشابه مبتلا هستند. من هیچ یک از اینها نبوده ام، همه اینها پارچه ای هستند که از آن لباسی ساخته شده و من برای مدت کوتاهی آن را بر تن کرده ام، سپس، برای تعویض با تن پوش دیگری آن را کنار گذارده ام.
آرتور شوپنهاور
من همیشه از داشتن زن عزیزم ماری لوئیز سرافراز بودهام و تا آخرین لحظهٔ حیات با بهترین احساسات صمیمانه یادبود او را حفظ خواهم کرد. از همسرم خواهش میکنم که پسر مرا حراست نماید و از خطراتی که در زمان طفولیت اورا تهدید مینماید حفظ کند . به پسرم توصیه میکنم همواره بخاطر داشته باشد که او یک شاهزادهٔ فرانسوی است و هرگز آلت دست کسانی که فرانسه را تحقیر مینمایند نشود و پسرم هرگز نباید به هیچ عذر و بهانه و دستاویز با فرانسه بجنگد ویا آن را از پای در آورد ، او باید شعار مرا همیشه قبول کند که : موجودیت ما فدای فرانسه باد.
ناپئلون بناپارت
دوست ندارم درمانگر عشاق باشم، شاید دلیلش حسادت است. آخر من هم تشنه ی افسون عشقم. شاید هم دلیلش این است که عشق و روان درمانی از اساس با یکدیگر نمی خوانند. درمانگر خوب با تاریکی می جنگد و در جست و جوی روشنایی است، در حالی که عشق، به رمز و راز زنده است و به محض تفتیش فرو می ریزد؛ و من از جلاد عشق بودن بیزارم.
اروین یالوم
باید شرم کنند، کسانی که بدون کمترین تأمل و تفکر از پدیده های معجزه آسای دانش و فن بهره می گیرند و سفیهانه از درک مفهوم هوشمندانه ی آن عاجزند؛ همانند گاوی که از لذت نشخوار گیاهان برخوردار، اما از دانش گیاه شناسی بی خبر است.
آلبرت اینشتین
در طبیعت قانونی نیست که آدمی را به دوستداشتن بشریت موظف کند، و اگر تاکنون بر روی زمین عشقی وجود داشته، مربوط به قانون طبیعی نبوده، بلکه به این دلیل بوده که آدمیان به بقا ایمان داشتهاند.
فئودور داستایوسکی
درباره این سایت